همیشه در تلاش بودم بتوانم در آینده دور از تمامی اتفاقات روزهایی که در آن بوده ام زندگی کنم. آن زمان، حال، برایم مثل قرنها میگذشت. روزهای پر از تنش و ناامیدی، معلق بودن در فضای دردآلودی که مجبور بودم همیشه گذشته را به یاد بیاورم. ما حرفی نداشتیم مگر تکرار خاطرات غم انگیز گذشته. تنها جایی که در آن احساس امنیت می کردم آن اتاقی بود که خواهرم ادعا می کرد از او به من ارث رسیده و خواهر و برادر کوچکترم منتظر خروج من برای همیشه از آن اتاق بودند تا این ارث به آنها برسد و سر همین گاهی با هم دعوا داشتند. من هم مثل خواهرم ادعا می کردم که در صورت رفتن حق مالکیت پابرجاست و من تعیین می کنم برای کدامتان باشد. و چون ما خودمان را عموماً مظلوم و کم حقوق تر می پنداشتیم می بایست آن را به خواهر بعدی می دادیم. ظاهراً اتاق مال من بود و وسایلها و کتابهای من در آن چیده شده بود. اما خواهرم این بار با یک بچه و وسایل او بیشتر اوقات را در ارثیه من بسر می برد. فقط ظاهراً آنجا اتاق من بود. همین که آنها می رفتند من در اتاق را قفل می کردم و تصمیم می گرفتم دیگر اجازه ندهم کسی هر طور دلش خواست آنجا اتراق کند. اما فایده ای نداشت و به نظرم بحث کردن سر این مسئله چرند می آمد.
اما همان مدتی را هم که توانستم با عنوان اتاق من در آن به سر ببرم خودش کلی در روند زندگی ام تأثیر گذاشت. لااقل می توانستم به میل خودم هرکاری که می توانم در آن انجام بدهم.
یک اتاق و یک خط تلفن. این بود که توانستم خودم را با دنیای دیگری پیوند دهم و سراغ آن راهی را بگیرم که بتوانم دور شوم.
دور از تمامی آن روزها، آن آدمها، آن خاطرات. امروز وقتی به تمام طول این مدتها که هستی ام را درک کرده ام مینگرم، عمیقتر می دانم من که بوده ام. امروز و در این فاصله است که می فهمم تمامی عناصر و ادمهای زندگی ام چگونه بوده اند و چرا؟
مدتهاست من از آن اتاق 12متری با یک پنجره و یک خط تلفن و چندین گوشی رفته ام؛ در واقع نمی دانم بالاخره اتاق به خواهرم رسید یا برادرم و تاکنون هم این سؤال را از آنها نپرسیده ام. چرا که نمی خواهم لذت این فاصله را با پرسش چنین سؤالی خدشه دار کنم؛ چراکه اکنون خانه ام خیلی بزرگتر از آن اتاق است و تلفن من ددیگر به هیچ سیمی وصل نیست. آنروزها ذهنم کفاف همان اتاق و دنیا، زبان، رؤیاها ارتباطات و عناصر محدود را می کرد. در تمام طول دوران دبیرستان و دانشجوئی رؤیای من این بود که امروز یک نقاش و استاد ماهر باشم. اما امروز این دیگر یک رؤیا نیست چرا که افكار بزرگتری دارم که دیگر آن را جزو آرزوهای نوجوانیم به شمار می آورم. امروز من به هرچه می اندیشم دیگر یک رؤیا نیست، بلکه با تمام واقعیتهای زندگیم پیوند خورده و مهمترین مسئله نتایجی بود که در طول این سفر به آن رسیدم كه روابط جدیدیم با آدمهای گوناگون از اکثر نقاط جهان را شکل داده است. اینبار دیگر پناه بردن به یک چهاردیواری محدود به نطرم چرند می آید. اصلاً خود کلمه پناه در دنیائی که در آن تبادل فکری و فرهنگی حرف اول را می زند مسخره است. حتی از دست جنگ، دشمن و همه ی این رویدادها که تلخی می آفرینند. خوب است بدانیم پناه گرفتن حادثه ها را عمیقتر می کند. چقدر خوب بود بوش و بن لادن می توانستند با هم بنشینند و در گپی انسان منشانه با هم گفتگو می کردند. و مسائل را با امکاناتی که به بدنشان وصل است حل و فصل می کردند، مثل حنجره و زبان و گوش و اینها که حرف و صدا تولید می کنند و می توانند بدون هیچ هزینه ای مگر صرف چند نوشیدنی تکلیف زمین و انسانها و همه چیز را مشخص کنند.
اما افسوس که هیچکس نمی خواهد. صلح و جهانی شدن و اینها همه سرگرمی هایی بیش نیستند. به قول همسرم خاورمیانه یک روز بدون جنگ را هم هیچگاه نداشته! همه دلشان جنگ می خواهد. مگر غیر از این است که ما آدمها همیشه کودکیم. فقط جثه مان کمی بزرگتر و اسباب بازیهایمان واقعی تر شده اندو محدوده بازیمان وسیعتر شده، وگرنه ما هیچگاه بزرگ نشده ایم و تا بشر دلش بازی بخواهد هم هیچگاه بزرگ نخواهیم شد.
بعد از کوچ از اتاقم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "آخیش" اما هنوز هم نمی دانم واقعاً برای چه آخیش گفتم، شاید خسته بودم! البته فکر کنم بیشتر تنها بودم تا خسته! چرا که وقتی بارو بنه ام را پیچیدم یکی مرا برد که امروز هم در کنار من است، دوست و همکار و محبوب من است. آری او کسی است که به او می گویند همسر! در واقع من در آن 12 متر با آن خط تلفن صاحب یک همسر شدم. حیطه مالکیت من فراتر رفته بود.
هه...مالکیت،
مالکیت ذهنی، این مشکل تمامی ما آدمهاست. احساس مالکیت. حال چه شیء باشد چه انسان. البته ابعاد خواستهای ذهنی فرق می کند. بعضیها به یک اتاق هم راضی می شوند بعضی ها به یک دنیا هم راضی نمی شوند. مثل آقای بوش و احمدی نژاد و بن لادن. که البته هرسه آنها یک جور فکر می کند باور کنید اصلاً فرقی با هم ندارند.
اما راستش من هیچ وقت مالکیت دوست نداشتم. حتی موقعی که پول زیادی هم داشتم خوشحال نمی شدم یا اکنون که چیزهای دیگری دارم. ملک من همان امکاناتی است که به بدنم متصل اند تا بتوانم چیزی تولید کنم. نه آن چیزهائی هم که تولید می کنم. فقط دستهای من، پاها، چشمها، گوشها، زبان و همه ی اینها که بتوانم برای ارتباط با دنیای واقعی به کار ببرم. مگر غیر از این است که املاک آدم او را دیکتاتور و توتالیتر و فاشیست و .... بار می آورند. آری آدمی وقتی که مالک این صفات می شود واضح است که دیگر چه می خواهد.
اکثر دوستانم بیشتر از خودم دلشان برای آن اتاقهایی تنگ می شود که در آنها می پذیرفتمشان. چه اتاق دوران دانشجویی ام و چه بعد از آن. اما من دلم برای چیزی تنگ نمی شود. تازه دلم هم می خواهد دیگر خواب هم نبینم. چرا که دنیای من پر از این بن لادنها و بوشها بود. در مدرسه، در کوچه، در همه جا.
نارین محمدی
1/3/2008
1 comment:
Attention!
Post a Comment